# لاک صورتی ۴ ((پایان))#
عنایت توی حرف او دوید و با لحنی آرام، ولی محکم و با ایمان، گفت:
«چی میگی اوستا؟ اومدیم و من هیچی نگم؛ ولی آخه این زنیکه کم عقل،چادر نماز کمرش می زنه؛ وضو می گیره، با این لاکای نجس که به ناخوناش مالیده، نمازش باطله !آخه این طوری که آب به بشره نمی رسه که.»
«ای بابا توام. ناخون که جزو بشره نیسش که. هر هفته چار مثقال ناخونای زیادیتو میگیری و دور میریزی. اگه جزو بشره بود که چیندن اون نوک سوزنش کلی کفاره داشت.»
و روی خود را به هاجر کرد و افزود:
«هان؟ چی می گی هاجر خانم؟»
«من چه می دونم اوس سا. من که یه زن ناقص العقل بیش تر نیستم که. کجا مساله سرم میشه.؟))
«این چه حرفیه میزنی؟ ناقص العقل کدومه؟ تو نبایس بذاری شوهرتم این حرفارو بزنه. حالا خودت میگیش؟ حیف که شما زنا هنوز چیزی سرتون نمیشه. روزنامه که بلد نیستی بخونی، وگرنه میفهمیدی من چی می گم. اینم تقصیر شوهرته.اما نه خیال کنی من پشتی تو رو میکنم ها! تو هم بی تقصیر نیستی. آخه تو
این بیپولی، خدا رو خوش نمیآد این همه پول ببری بدی مانیکور بخری. اما خوب
چه باید کرد؟ ماها تو این زندگی تنگمون، هی پاهامون به هم می پیچه و روسر و کول هم زمین میخوریم و خیال میکنیم تقصیر اون یکیه. غافل از این که، این زندگیمونه که تنگه و ماها رو به جون همدیگه میندازه...»
عنایت:؛«آره، آره اوستا راست میگی! خدا می دونه من هر وقت ته جیبم خالیه، مثل برج زهرمار شب وارد خونه میشم. اما هروقت چیزی تنگ بغلمه، خونه م برام مثل
بهشته. گرچه اجاقمون کوره، ولی این جور شبا هیچ حالیم نمیشه.»
اوستا رجبعلی آن شب، سماورش را یک بار دیگر آتش کرد و آخر سر هم هاجر رفت شام کشید و سه نفری باهم، سر یک سفره شام خوردند.
و فردا صبح، هاجر، لاک ناخنهای خود را با نوک موچین قدیمی خود تراشید و
شیشه لاک را توی چاهک خالی کرد. مارک آن را کند و یک خرده روغن عقربی را که
نمیدانست کی و از کجا قرض کرده بود، توی آن ریخت و دم پنجره گذاشت...
پایان
از جلال ال احمد
...